اسماعیل هوشیار: قتلگاه تابستانی!

عجب فصلی ست تابستان …..! وعجب سرفصلی بود تابستان ۱۳۶۷

hoshyaresmaeil@yahoo.com

معمولا درهرسن وسالی وقتی ناخودآگاه سری به حیاط خلوت ذهن میزنی با رایحه خوش تابستان مواجه میشوی . حتی درشرایطی کاملا متفاوت با بقیه . حتی اگر حیاط خانه درخت انجیر نداشته باشد . به جای بوی انجیربوی مادر و به جای بوی مادر بوی نم آب پاشی حیاط ویا بوی سیریشی که قرار بود تا بادبادکی را سرهم کند برای فتح آسمان خانه و کوچه !

اما سالهاست برای عده ایی ( نه همه ) بوی خون هم آمده ودرذهن جا خوش کرده است . اینکه این ورود ” قانونی ” خون به ذهن و ضمیر ما ، زشت است یا زیبا…طبیعی است یا غیرطبیعی….موضوع بحث این مطلب نیست . بلکه از زاویه ایی کاملا متفاوت از یادواره وفراموش نکردن وخاطره نویسی و……راجع به قتل عام ۱۳۶۷ میخواهم وارد شوم . مطلب جالبی که دو روز پیش درایمیلم رسید این انگیزه را به من داد . مطلبی که خیلی خوب بود و جالب . هرچند اساسا سیاسی نبود اما بلافاصله درذهن من ابتدا انسانی شد و بعد سیاسی !

اینکه درسال ۱۳۶۷ چند هزارنفربه فرمان قرآن و طبق قوانین الله ، درآن تابستان خون و جنون به قتلگاه فرستاده شدند آماردقیقی در دست نیست و کم و زیاد عددش هم پارامتر کیفی و تعیین کننده ایی نیست . وقتی تابستان به قتلگاه فرستاده میشود آنوقت اعداد تبدیل به عادت میشود . این را یکی ازجلادان نازی در دادگاه نورنبرگ گفته بود . وقتی از او سوال کردند که آیا تو از این همه کشتار متناقض نمیشدی ؟ و او جواب داد : قتل یک نفر جنایت است…قتل ۱۰ نفر فاجعه است ….و از ۱۰ به بالا بقیه اش رقم و عدد است . یعنی عادی میشود !

عدد تخمینی بین شش تا ۱۰ هزارنفراست . در آن تابستان حداقل ۶ هزار انسانهایی قتل عام شدند که تعلقات سیاسی ، فکری و گروهی آنها آخرین حرف است و البته به نظر من اصلا مطرح نیست و نباید به حساب بیاید . چون صحبت از انسان است . مغازه یا سوپرمارکت خون فروشی نیست که هربیماری خودش  را مالک آن خونها بداند و خون انسان را سرمایه کارش وخون ریزی مستمررا باعث رونق کسب و کارش ! مثل همان داستان عاشورا که گفتند حماسه و افتخار است و امیرمومنان ” خمینی ” با همان فلسفه کودکان را درآن جنگ ضد انسانی و احمقانه  منفجرمیکرد . یک امیرمومنین دیگر هم هست که فعلا در سایه مشغول سوت زدن است !

شاملو در شعری گفته بود : ( نقل به مضمون ) در اینجا چهارزندان است . به هر زندان دو چندان نقب . در هر نقب چندین حجره و در هر حجره انسانهایی در زنجیر…!

شخصا در آن تابستان و قتل عامها در ایران نبودم . دو سال قبلش و بعد از آزادی از زندان از ایران خارج شده بودم . اما معدود نفراتی که زنده از آن قتل عامها درآمدند را از نزدیک دیدم . دقیق نمیشود گفت که چه تعداد از آن زندانیانی که زنده ماندند و آزاد شدند بعد از آزادی رفتند به دنبال رفتق و فتق امور فیزیکی خودشان ! یعنی بی خیال همه چیز شدند .

اما تعدادی هم ساکت و آرام نماندند و بعد از آزادی زدند بیرون برای ادامه راه . گفتند و نوشتند و افشاء کردند و تعدادی هم مستقیم سر از عراق و قرارگاه اشرف درآوردند . این تعداد با هر سمت و سویی و وزنی اسطوره ها و حماسه هایی هستند دردسرساز و بدهکار!

 و چه کسی طلبکار است ؟ آقای مسعود رجوی ( رهبر عقیدتی ) …امیر مومنان مجاهدین ، که معتقد به عاشورا گونگی حیات انسان و تئوری پیروزی خون بر شمشیر است !

درقرارگاه اشرف اولین سوالی که مسعود رجوی جلوی زندانیان آزاد شده و رسیده به قرارگاه ، میگذاشت این بود که : چرا زنده از زندان آزاد شدید ؟ آیا درجریان قتل عام ۱۳۶۷ تواب شده و تیر خلاص زده بودید ؟

ممنوعییت یا حرام شدن قطب سازی و اسطوره شدن ، یکی ازقوانین انقلاب ایدئولوژیک مسعود رجوی بود که در تابستان سال ۱۳۸۰ کتابچه قانون اساسی انقلاب ایدئولوژیک را به همه هدیه چپاند ! و بند ممنوعییت اسطوره شدن فقط به خاطر زندانیانی بود که خودشان را به قرارگاه اشرف رسانده بودند . نفراتی و انسانهایی بعد از۱۰ سال زندانی بودن و زنده بیرون آمدن ازقتل عامها ….، اگر تیرخلاص زده بودند که یا در همان دستگاه میماندند ویا حداقل میرفتند به دنبال فیزیک خودشان .

اما کسانی که بعد از آن همه سختی ها باز هم ادامه میدهند…خطرناک هستند ، نباید قطب شوند ، اسطوره شدن برایشان همان معنی زدن تیر خلاص است …و البته فقط برای رهبر عقیدتی دردسر سازند و نه هیچ کس دیگری ! رهبر عقیدتی ، تنها چهره مقدس و به زعم خودش تنها فردی که درکره زمین عاری از عنصر استثماری است و این عاریه استثناء ، به ضرب پول و تبلیغات ، عکسهای بزرگش را درقلبهایی کوچک زورچپان میکرد . این چهره مقدس و امام ، فقط ۳ سال خودش در زندان بود آن هم زندان ساواک شاه که به اعتراف خودش ، انگشت کوچک زندانهای خمینی هم نمیشد …و دست بر قضا زنده بیرون آمد و در آن زمان کسی جلوی مسعود رجوی نگذاشت که چرا زنده بیرون آمدی ؟ چنین کار و ابتکاری فقط از عهده امیرمومنین برمیآید !

به جزاین و با یک رویکرد انسانی ، تنها سوالی که باید به آن فکر کرد این است که چرا باید عده ایی کشته شوند ؟ ونه فقط چگونه…!

 و من به خاطر هر تعدادی که زنده ماندند خوشحالم . من آرزو نمیکنم که کاش آن اعدام نمیشد و این یکی اعدام میشد . مطمئن باشید که این جا به جایی ها هیچ تاثیری در روندی که باید طی میشد ، نداشت . آنها چه کردند ؟ شما چه میکنید ؟ او چه میکند ؟ مسئله این است !

********************************

آنها به مدرسه میرفتند تا درس بخوانند . تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی . او هم به مدرسه میرفت اما نمیدانست چرا ؟

آنها پول تو جیبی از پدرمیگرفتند . تو پول تو جیبی نمیگرفتی چون همیشه پول در خانه شما دم دست بود . او هر روز بعد از مدرسه ، کنار خیابان دست فروشی میکرد .

معلم گفته بود انشاء بنویسید موضوع انشاء، علم بهتر است یا ثروت ؟ آنها نوشته بودند علم بهتراست . مادرش میگفت با علم میتوان به ثروت رسید . تو نوشته بودی علم بهتر است شاید چون پدرت گفته بود از ثروت بی نیازی . او اما انشاء ننوشت برگه او سفید بود چون روز قبل خودکارش تمام شده بود . معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند و آن روز او برای تمام نداشته هایش فکر کرد و کمی هم گریه . هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس تنگی نفس کرد . شاید معلم هم خبر نداشت که او پول خرید خودکار را نداشت . معلم نمیدانست که ثروت و علم خیلی جاها با هم گره خورده اند و خیلی وقتها نمیشود از علم نوشت وقتی خودکار نداشته باشی ….!

آنها در خانه ایی بزرگ شدند که بهارتوی حیاطش بوی یاس میآمد . تو در خانه ایی بزرگ شدی که شبها در آن بوی دسته گلهایی میپیچید که پدرت برای مادرت هدیه میگرفت . او اما در خانه ایی بزرگ شد که درو دیوارش سرشارازعلامت سوال بود .

سالهای آخردبیرستان بود همگی باید آماده شوند برای ساختن آینده !

آنها دنبال کلاسهای تقویتی بودند تا بیشتر بخوانند . تو تحصیل در دانشگاههای خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم میزد . او اما انگیزه ایی نداشت و فقط به سوالات فکر میکرد !

روزنامه چاپ شد . هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت . آنها رفتند روزنامه بخرند تا اسمشان را در صفحه قبولی های کنکور جستجو کنند . تو رفتی روزنامه خریدی و به دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج بودی . او هم نامش در روزنامه بود .روز قبل در یک تظاهرات خیابانی دستگیرشده بود !

آنها آن روزخوشحالتراز ان بودند که بخواهند فکرکنند ، چرا تظاهرات و چه کسانی دستگیرشدند ؟ تو آن روز بعد از دیدن عکسهای روزنامه با بی میلی آن را به کنار انداختی . او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !

چند سال گذشت . وقت گرفتن نتایج بود . آنها منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی بودند . تو میخواستی با مدرک پزشکی ات برگردی و آرزوی دیرینه پدرت را بر آورده کنی . او اما هر روز منتظرشنیدن حکم اعدامش بود .

وقت قضاوت بود جامعه همیشه قضاوت میکند .

آنها خوشحال بودند که تحسین میشوند . تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند . او اما دیگر نبود تا برای پاره ایی توضیحات به تخت تعزیر اسلام بسته شود .

زندگی ادامه دارد . هیچ وقت پایان نمیگیرد .

آنها موفقند و این موفقییت را نتیجه تلاش خودشان میدانند . تو خیلی موفقی و این را نتیجه پشتکار خودت میدانی . اواما در زیر خروارها خاک است و عده ایی هم میگویند مقصر خودش بود !

آنها وتو و او ومن هیچگاه در کنار هم نبودیم . هیچگاه یکدیگر را نشناختیم . اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه میشد ؟

افرادی که به اخلاقی انسانی میرسند تاوان این بلوغ را باید بدهند . آنها به رضایتی درونی میرسند ولی همیشه برای اطرافیانشان دوراز دسترس و غیرقابل درک باقی میمانند . ( کارل گوستاو یونگ )

اسماعیل هوشیار

ژنو
۱۲مرداد ۱۳۸۹

ارسال دیدگاه