دل‌نوشته مسعود باستانی از زندان رجایی شهر: فردا را انتظار می‌کشم

مسعود باستانی، روزنامه نگار متولد اراک از روزنامه نگارانی که در حوادث پس از انتخابات بازداشت و زندانی شدند، در نامه ای از زندان رجایی شهر به مناسبت سال‌روز تولد همسر روزنامه نگارش، مهسا امرآبادی، ضمن تبریک تولد وی نوشته است: احساس می‌کنم الان دیگر نیازی به گلایه و شکایت از ظلم‌های امروز و دیروز نداریم و بایستی به فردا فکر کنیم. زیرا که بر اساس سنت تاریخ و نوید طبیعت، به یقین فردا روشن‌تر از امروز خواهد بود و کلید صبح فردا در گرو صبوری‌های امروز ماست.

به گزارش کلمه، متن نامه مسعود باستانی که یک سال از زندانی شدنش می‌گذرد، به این شرح است:

همسر عزیزم سلام
بالاخره تیر ماه فرا رسید! روزهای گرم تابستان ۸۹ هم آغاز شد و من که از پیش با خودم وعده کرده بودم تا به بهانه سپری شدن یک سال حبس، نامه ای بنویسم و از آنچه که طی این مدت بر ما گذشته است روایت و شکایت کنم، به کلی از این کار منصرف شده ام!!

مهسای عزیز! همسر مهربانم، این روزها بیشتر از هر وقت دیگری شاهد هستم که تو چگونه دل تنگی هایت را در گوشه قلبت پنهان می کنی، بغض های شبانه ات را فرو می خوری تا فردا با صدایی شاداب تر از دیروز سلامم را جواب بگویی و روحیه مرا در حبس و غربت بالاتر ببری.

بگذار این بار صادقانه اعتراف کنم که ایثارگری ها و مهربانی هایت در طول این یک سال بیشتر از هر زمان دیگری بر دلم می نشیند و شاید امسال بیش از همه این سال ها حضور و وجود تو را حس کرده ام و لحظه لحظه های این سال با یاد تو و خاطرات، سپری شد.

امسال بیش از هر زمان دیگری حضورت را احساس و تنهایی هایم را با تو تقسیم کردم.

اما بگذار بار دیگر صادقانه اعتراف کنم که به سبک و عادت همیشگی ام، وقتی غربت و دل تنگی سینه ام را می فشارد و یا هنگامی که کسالت و ظلمت این روزها بر من دو چندان می گذرد و یا اینکه به روال این چند سال زندگی پرفراز و نشیب مان هرگاه “هوای دوست” به سرم می زند، اخرین پناه و دستاویز من همین کاغذ سفید و قلم کوچک است. اینجا به جای دفتر روزنامه یا دفتر کار؛ برای نوشتن دفترچه ای کوچک دارم که همیشه بالای سرم می گذارم و یک خودکار معمولی که همراه شبانه من و این دفترچه قرمز رنگ است.

اصلا اجازه بده بدون تعارف اعتراف کنم که همین صبوری ها و امیدواری های تو مرا از نگارش نامه های افشاگرانه و شکایت آلود از آنچه که بر ما گذشته است، منصرف کرد و به جای آن تصمیم گرفتم تا به مناسبت سالروز تولدت نامه ام را به خودت هدیه کنم.

راستی تولدت مبارک!

همین یک جمله را به رسم هدیه تولد از همسرت که اکنون در زندان رجایی شهر هیچ تحفه یا هدیه ای برای کادو تولد ندارد؛ بپذیر.

باور کن که احساس می کنم الان دیگر نیازی به گلایه و شکایت از ظلم های امروز و دیروز نداریم و بایستی به فردا فکر کنیم. زیرا که بر اساس سنت تاریخ و نوید طبیعت، به یقین فردا روشن تر از امروز خواهد بود و کلید صبح فردا در گرو صبوری های امروز ماست.

نه! خواهش می کنم اشتباه نکن. حرف من این نیست که از ظلم ها و بی عدالتی ها و تبعیض هایی که بر ما روا داشته اند و روا می دارند ناراحت نیستم و یا به راحتی از کنار آنها گذشته ام، بلکه تمام دغدغه ام این است که اکنون دیگر چه نیازی به تکرار آنها و بازگو کردن باقی مانده است؟

حالا دیگر چه کسی پیدا می شود که از دردهای ما و آنچه که در طول این یک سال بر ما گذشته است بی خبر باشد؟

همه چیز روشن است. حالا دیگر چه نیازی به افشاگری و شکواییه علیه کسانی که ما را کتک می زدند و در بدترین شرایط بازجویی کردند، وجود دارد؟ چه کسی پیدا می شود که نداند در سلول های بازجویی بند ۲۴۰ و یا راهروهایی که در آنجا گه گاه همدیگر را ملاقات می کردیم چه ظلم ها و ناجوانمردی هایی بر ما روا داشته شد.

اصلا چه نیازی است که بگویم چگونه با رکیک ترین الفاظ دشنام دادند و با تهدید به دادگاه کشاندند و سرانجام هم بدون هیچ منطقی احکام ناعادلانه شان را روی پرونده هایمان گذاشتند.

اصلا به نظر تو این روزها دیگر چه نیازی وجود دارد تا دوباره در قالب نامه های سرگشاده به رییس قوه قضاییه و یا مقام های عالی رتبه قضایی کشور از وضعیت خود گلایه کنم و بگوییم که نه تنها رافت و مروت اسلامی بلکه هیچ گونه قانون و عدالتی هم در حق ما رعایت نشد!

مگر جرم ما چه بود؟! مگر ما چه می خواستیم؟!

مهسای عزیز
حالا که به اینجا رسیده ایم، لطفا اجازه بده که من هم با الهام از همین روحیه امیدوارانه و خلق و خوی بردبارانه ات از ظلم و سختی های دیروز و نگاه بخشاینده ات نسبت به افرادی که مسبب این سختی ها هستند، به سرعت گذر کنم و به جای تکرار آنها درباره فردا برایت بنویسم.

فردایی که من و تو و خیلی های دیگر منتظر آن هستیم. فردا در راه است و گرچه از امروز یعنی ۱۲ تیر ماه یکسال دیگر از تولد تو می گذرد و تنها دو روز بعد من در حبس یک ساله می شوم اما در میان این حوادث یقین به فردا هم متولد شده است. فردایی روشن و سبز برای ما و همه آنها که هم سن و سال ما هستند و همه کودکانی که تاریخ آنها را شاهد کارهای ما قرار داده است، فردایی که تصورش چندان سخت نیست اما خیال آن، تحمل این شرایط سخت را آسان می کند.

آری همسر خوبم!
بیا فردا را آرزو کنیم. بیا به جای گلایه و شکایت و دلسردی از این روزها به فردایی فکر کنیم که در آن تلاش برای تحقق رویای یک سرزمین سبز و آباد مجازات و کیفر به دنبال نداشته باشد.

آرزوی روزی که پاداش شرکت فعالانه در یک انتخابات آزاد و عادلانه حبس و تبعید نباشد. روزی را انتظار بکشیم که دیگر حق شهروندی در انتقاد از دولت و یا حتی مخالفت صریح با سیاست های دولتی را تبلیغ علیه نظام تعبیر نکنند. روزی که نقدهای خیرخواهانه و امر به معروف و نهی از مکر بهانه ای برای حصر و حبس و ساکت کردن منتقدان و مخالفان در چاردیواری زندان ها نشود.

به امید فردایی باشیم که حتی متهمان هم بتوانند با آزادی کامل در دادگاه های بی طرف از حق خود دفاع کنند و حداقل براساس موازین قانونی تا پیش از اثبات جرم آبروی متهمان بازیچه ی دادگاه ها که اغلب مصارف امنیتی دارند، نگردد.

روزی که قضات محترم به جای برخورد قاطع با مصادیق مفاسد اقتصادی؛ روزنامه نگارانی هم چون من را به خاطر فعالیت حرفه ای در رسانه ها به میلیون ها تومان جریمه نقدی محکوم نکنند . روزی که دیگر دوستان روزنامه نگار ما مجبور نباشند جلای وطن کرده و رکن چهارم دموکراسی را در غیاب مطبوعات آزاد و مستقل از خارج از مرزهای جغرافیایی این کشور گربه ای شکل دنبال کنند و تجلی دهند، فردایی که حقوق بشر خواهی و عدالت طلبی به فتنه گری و بیگانه پرستی تعبیر نگردد.

همسرم! فردا در راه است سالروز تولد ت هم دوباره فراخواهد رسید . فردایی روشن و سبز که به زودی خواهد رسید و من در آن روز باردیگر سالروز تولد تو را تبریک خواهم گفت. روزی که آرزوهای ما هم متولد شده اند و ما آن روز را جشن خواهیم گرفت .

حال و روز من هم اینجا بد نیست . این روزها کتاب می خوانم و درس زندگی می گیرم ولی شاید باورت نشود عملا احساس می کنم در کلاس فشرده قرار گرفته ام ، کلاسی که استادش تدریس نمی کند ولی شاگرد به راحتی درس ها را فرا می گیرد، من اینجا از احمد زید آبادی صبرو مدارا می آموزم،  عیسی سحر خیز معلم تلاش و جنب جوش است. دکتر سلیمانی استاد اخلاق و مهربانی است و طبرزدی مردم داری و استقامت در حبس را یاد می دهد. مهدی محمودیان و رسول بداقی هم هر کدام به شیوه ای درس های زندگی را به من یاد می دهند. من فردا را انتظار می کشم . روزی که تحقق روشنایی و زیبایی برای همه ماست .

————————————————-
منبع: انقلاب سبز اراک
http://arakgreen.blogspot.com

ارسال دیدگاه