پنجمین نامه‌ی نوری‌زاد به خامنه‌ای: صدای شکستن استخوان‌های اقتدارمان را خواهیم شنید

محمد نوری‌زاد در پنجمین نامه‌ی خود به خامنه‌ای گفت که «اگر با خود صادق باشیم، صدای شکستن استخوان‌های اقتدارمان را خواهیم شنید.»  (دنباله…)

گفت ‌وگوی جعفر پناهی با تلویزیون “آرته”

جعفر پناهی در گفت‌وگویی با تلویزیون “آرته” گفت که فعلا به ساختن فیلم امیدی ندارد، و در حال حاضر ناگزیر است در فکر خود فیلمی بسازد. این گفت‌وگو پس از نمایش فیلم سینمایی آفساید از این کانال فرهنگی اروپا پخش شد. (دنباله…)

اطلاعیه محمد نوری زاد از زندان اوین، درباره امنیت جانی خود و خانواده اش

من، محمد نوری‌زاد، زندانی اوین، اعلام می‌دارم که برای خود امنیت جانی و اجتماعی متصور نیستم. چه، در طول این چندماه، به چشم خود از بازجوهای وزارت اطلاعات، صحنه‌هایی دیده‌ام و از دیگر زندانیان سیاسی مواردی را شنیده‌ام که هر حادثه‌ی ناخواسته و ناگهانی را برای خود و خانواده‌ی خویش محتمل می‌دانم. (دنباله…)

بازداشت برادر شهید کیانوش آسا به علت نوشتن نامه به لاریجانی

کامران آسا برادر شهید کیانوش آسا در حالی که قصد داشت به منظور مراجعه به دفتر ریاست قوه قضائیه و نیز دفتر ریاست مجلس شورای اسلامی به تهران برود توسط نیروهای امنیتی و به دلایل نامعلومی بازداشت شده و هم اکنون در بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه به سر می برد. (دنباله…)

پـویـان انصـاری: نگـذاریـم ۲۲ خـرداد امسـال …

 در آستانه ۲۲ خرداد هستیم. روزی که در کارنامه سراسر سیاه و ننگین رژیم ضد انسانی جمهوری اسلامی ِ ایران به یادگار خواهد ماند. در مقابل بـرای جنبش مـردمـی میهنمـان، روزیست کـه برای همیشه در کارنامه مبارزات بـه حـق شان علیـه نظام جمهوری اسلامـی مـاندنـی خواهد شد.  (دنباله…)

ناهید میرحاج: حضانت یا حق حضانت، شما می دانید؟

با چشم خود می دیدم که پدر همه کاره خانه است و چون فرمانروایی حکم صادر می کند. در آن دوره های بی خبری فکر نمی کردم که حالت دیگری نیز می تواند وجود داشته باشد. یعنی همه چیز برایم آن قدر طبیعی بود که حالتی دیگر را نمی توانستم تصور کنم. پدر هرکاری که اراده می کرد انجام می داد. دلش می خواست سرکار می رفت، دلش نمی خواست، شب ها به شادخواری می گذراند و روزها تا لنگ ظهر می خوابید. (دنباله…)

اسماعیل نوری علا: از خردادهای بی «بروتوس»

همه سیاه پوشند و علم و کتل دسته های سینه زنی ماه محرم را با خود حمل می کنند. برخی شان عکسی از یک آیت الله بی لبخند و عبوس در دست دارند. کسی که کنارم ایستاده او را به من معرفی می کند: «اوباش خمینی اند این ها!» به عکس اش خیره می شوم: او آمده بود تا آرزو های مرا بسوزاند و نسلم را هدر دهد و من این نمی دانستم. باید ۱۵ سال می گذشت، آل احمد سفارش بازگشت به خویش می داد و شریعتی این «خویش» را در خاک «اسلام علوی» می کاشت و نراقی و شایگان و فردید آن گیاه جهنمی را آب می دادند تا صاحب آن عکس رقصان بر فراز جمعیت تنوره کشان از آسمان فرود می آمد و فرمان قتل عام دگراندیشان را صادر می کرد… اگر چشم امروزم با من بود، همان روز همهء شکنجه گران و تیرخلاص زنان و تجاوزگران اش را در آن رودخانهء سیاه و پر فریاد می دیدم. (دنباله…)