“بلند شو شیرین!” نوشته: دلارام علی، هم بند شیرین علم هولی

یادت هست بی آنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بی اختیار چشم هایت پر از اشک شد.
بلند شو شیرین! خواب بد دیده ای، مثل من که آن شب دم دمای صبح خواب بد می دیدم و هی چیزی بیخ گلویم را می فشرد. بلند شو شیرین! دستت را بگذار روی گلویت، نفس بکش و ببین زنده ای. بعد مثل من که آن شب دم دمای صبح سرم را دوباره روی بالش گذاشتم سرت را روی بالش بگذار و بخواب.

بلند شو! صدای گریه ابولو از پشت در اتاق می آید و جز با دیدن تو خنده به لبهایش برنمی گردد. بلند شو! تو که می دانی اگر باز هم گریه کند، صدای بقیه درمی آید. بلند شو شیرین! شقایق باز هم موهایش را دم موشی کرده و در حیاط کوچک بند نسوان دنبال قدم های بزرگ تو می دود و با صدای کودکانه می گوید، عزیزم (می داند این را که می گوید، می خندی و بغلش می کنی، بی انصاف دستت را خوانده و هی تکرارش می کند).

بلند شو شیرین! آفتاب امروز بهاری است و جان می دهد برای ساعت ها نشستن توی حیاط و هی قدم زدن در چهار وجبی حیاط که دنیای این روزهاست. بلند شو شیرین! طناب را خواب دیده ای، دست و پایت در خواب بیخودی هی تکان می خورد و تو هی بیدار نمی شوی. بلند شو شیرین! وقت برای خوابیدن همیشه هست.

یادت هست بی آنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بی اختیار چشم هایت پر از اشک شد. حالا فرزاد را هم هی صدا می کنم و بیدار نمی شود.

این شب انگار تمامی ندارد، انگار تمام این یکشنبه لعنتی پر از خواب است و کابوس.

شیرین بلند شو! این یکشنبه لعنتی باید تمام شود و اگر تو بیدار نشوی همیشه یکشنبه می ماند، همیشه خاطره طناب می ماند، کابوس می ماند. اگر تو بیدار نشوی، همیشه جایی در حوالی ارس زمین تمام می شود و جهان از حرکت می ایستد.

ما مبهوتیم ، با چشمان باز باز

عشا مومنی (هم بند شیرین علم هولی)

حتما مبهوت بودی

زنگ در ، لخ لخ دمپایی

علم هولی؛ آماده شو

حتما اول تعجب کردی

بعد قلبت شروع کرد تند تند زدن

مقنعه تو سرت کردی، اون روپوش آهار دار گشاد و تنت

بعد چادرتو کشیدی رو سرت

صبحونه خورده بودی؟

یعنی چیکارت دارن؟

حتما فکر کردی

“شاید می خوان آزادم کنند”

بعد زود از ذهنت انداختیش بیرون چون ترسیدی اگر زیاد بهش فکر کنی اتفاق نیافته

همیشه این امید کذایی همه چیز را سخت تر می کنه

مثل وقتی که طناب را دیدی لابد

“نه می خوان بترسوننم”

مثل وقتی که خبر رو شنیدیم

“شاید واقعیت نداشته باشه”

از کجا معلوم؟

مگه میشه؟

می خونم: یه شب مهتاب

یکی نوشته تش رو روکش فلزی شوفاژ

ماه می آد تو خواب…..

شاید سلولت همون بغل بود

کاشکی کوردی بلد بودم بخونم

کاشکی کوردی یادم داده بودی آقا معلم

شاید خیلی چیزا عوض می شد

جون نمیدادیم اینجوری

تو یهو ما ذره ذره

چهار شنبه نبود که

یک شنبه بود روز مادر

وقتی وایسادی رو چهار پایه

وقتی چهار پایه رو کشیدن

چی گفتی؟ زبون آدم بند میاد

دیگه مبهوت نیستی

حتما بستن چشاتو.

ما هنوز مبهوتیم

با چشمای باز باز

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.